گردش ایام

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

ترس

چهارشنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۷، ۰۱:۱۴ ب.ظ

همیشه سعی میکنم با آدمهایی بشینم، صحبت کنم و رابطه داشته باشم که از نظر خط فکری باهام هماهنگ باشن، در حالی که قبلاها همیشه میخواستم با آدمهایی که باهام خیلی فرق دارن و حتی در جهت کاملا مخالفی هستن گفتگو کنم، به عبارتی دلم میخواست خودم رو به چالش بکشم! واقعا نمیدونم با اینکه آزار میدیدم با اینکارم، چرا ادامه می‌دادم. لذت نمی‌بردم و فقط می‌خواستم باورهای خودم رو مدام به چالش بکشم و ازشون ایراد بگیرم، یه نقطه ضعف توشون پیدا کنم و به خودم ثابت کنم که ببین، دیدی گفتم، غلطه این فکرت، باورت و یا حرفت. و مدت‌ها آدم‌هایی رو دیدم که با یک " باور"  من موافق بودن و همزمان آدمهایی بودن که با همون باور مخالف بودن، احتمالا باید اسمش لجبازی باشه، هم میخواستم موافق‌ها رو به چالش بکشم، هم مخالف‌ها! میخواستم به جفتشون ثابت کنم که اشتباه میکنن!!! 

نتیجه این همه سرکشی و دعوا و مرافعه ذهنی شد اعصاب همیشه متزلزل من، شک و تردیدهای بیشمارم و اعتقادات دیوانه کننده‌ام که ثبات و آرامش رو ازم گرفت.

  • صبا میم

بیست و هفت

جمعه, ۱۶ آذر ۱۳۹۷، ۰۵:۵۳ ب.ظ

امروز کیک تولد بیست و هفت سالگی رو گرفتیم. بیست و هفت ساله شدم در گمراهترین، مجنون‌ترین و آشفته ترین حالت ممکن. شدیدا حس میکنم باید دوباره یک عالمه کتاب بخونم از چند دسته: 

رمان برای اینکه فکرم آزاد شه، بتونم از این دنیا و آشفتگی هام فاصله بگیرم و نفس بکشم. 


روانشناسی واسه اینکه بتونم یکمی گره های ذهنیم رو باز کنم 


مذهبی واسه اینکه اطلاعاتم درست و به روز بشه نسبت به دینم. 


هیچ وقت فکر نکنم دینم رو عوض کنم. اما میتونم تصور کنم اگر با همین فرمون پیش برم، آدم بی دین و در نهایت بی خدایی بشم. 


کتابای که باید بخونم: 

نامه های رز 

دفترچه خاطرات

مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است. 

The very large expanse of sea 


کتابهای مطهری 

قرآن 

زن در آینه جمال و جلال الهی

  • صبا میم

برگشت۱

دوشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۷، ۰۹:۱۳ ق.ظ

امروز عازمم. برای چند روز قراره خونه باشم و دوباره برگردم. 


برای توی هواپیما دارم برنامه ریزی میکنم که آهنگ گوش بدم و کتاب بخونم. میخواستم دو تا کتاب بخونم که مطمئنم این کار رو نمیکنم پس فقط کتاب جدید طاهره مافی که انگلیسی هست ( و در نتیجه سرعت گیر هم هست) میخونم. احتمالا اگر حوصله داشته باشم، کتابهایی که دوستم هم ایمیل کرده رو میخونم یکمی!


۱- چند وقتی هست دارم قانون جذب گوش میدم این طرف اون طرف و خیلی وقت هست که چند تا مقاله دانلود کردم که بخونم و هنوز نخوندم.

یک اصل کلی داره که میگه انقدر تو ذهنتون با این و اون دعوا نکنید، مشاجره نکنید و خودتون رو در حال جر و بحث تصور نکنید. کاری که این یکی دو روز آخر من شدیدا دارم انجام میدم. و یه هو stop کردم. دیگه بحث نکردم. دیگه اصلا ذهنم توانایی و "علاقه ای" به بحث کردن نداره. 

شاید چون با خودم بحث کردم و با دیگرانی این مساله رو درمیون گذاشتم و با به زبون اوردنش از ذهنم خارجش کردم دیگه. حتی اگر الان دربارش فکر کنم، فکرم critical  هستش نه آزار دهنده.  


۲- قبلا نوشته بودم درباره آرزوها و اینکه خیلی طول کشید که آرزوهای خودم رو داشته باشم و این حرفا...

این چند روز آخر یکمی با یکی درباره آرزوها، ترسها، پشیمونی‌ها، نقاط قوت و ضعف و اینکه هر کسی باید لیستی از این موارد داشته باشه صحبت کردم. به زودی لیستم رو تهیه میکنم و یه جایی ثبتش میکنم. 

همینطور با چرخ زدن توی اینستا بالاخره یکی بهم حرف خودم رو گفت و گفت به جای رویا و آرزو، هدف داشته باشین...چون من هیچ وقت هیچ رویا و آرزویی نداشتم اما هدف و خواسته چرا. منتها چون درباره احساس  هم حرف زده میشد و من هیجان زده نمیشدم از اهدافم، فکر میکردم که خوب نیستن، در حالی که حسی که تصور رسیدن به اهداف به من میداد، آرامش بود و اون چیزی هست که منو شاد میکنه و لازم دارم....

گفتم که بگم این چیزی بود که من بعد از سالها فهمیدم. اگر شما هم احساساتتون با بقیه فرق داره خیلی خودتون رو اذیت نکنین،اصلا لازم نیست شما خودتون مطابق با حرفای دیگران، بزرگان، نخبگان و غیره برنامه ریزی کنید، همه ما یک تنظیمات کارخانه داریم که اگر بهش بها بدیم و سرکوبش نکنیم، کارمون رو راه میندازه. البته که این حرف به معنی این نیست که جستجوگر و پرسشگر، به دنبال آگاهی و تجربه نباشیم. منتها اگر عاشق پاریس هم نبودیم لازم نیست از دوست نداشتن کتاب " پاریس جشن بیکران"  حس بدی داشته باشیم. میتونیم کتاب رو بدون اینکه عاشق پاریس باشیم، بخونیم و دوست داشته باشیم!! اگر با روحیاتمون میخونه!

  • صبا میم

درمان

چهارشنبه, ۷ آذر ۱۳۹۷، ۰۲:۳۰ ق.ظ


درست اون زمانی که خیلی خسته ای, ممکنه از خستگی شوت شی, غش کنی یا یه هو بزنی زیر همه چی, شاید کمک کنه که یکمی به چیزایی که واقعی نیستن فکر کنی. تا چند وقت پیش نا خوداگاه به این فکر میکردم که مثلا سوار اسب تک شاخ میشم, یا توی دنیای هری پاتر یه شخصیت مستقل هستم یا, یه برنامه کودک بود که توش پر از اسب های بالدار بودش, اون میومد تو ذهنم به شکل تصاویر....
الان مدتی هست که واقع بین تر شدم, خیلی سعی کردم یه چیزی پیدا کنم که دوستش دارم و مال خودم باشه, کپی از آمال و آرزوهای دیگران نباشه, خالی از حسرت باشه و اولین حسی که به من منتقل میکنه " دست نیافتنی بودن" و "حسرت بار" نباشه, بتونم با همین چیزی که هستم بهش برسم. 
.
.
امروز بی نهایت خسته و درمونده شدم. با اینکه تا حدودی با آبجی گلم (*: *:) مسخره بازی در اوردم و الکی به همه چی خندیدم اما عصر از شدت درماندگی سرم رو گذاشتم رو میز! بسکه حاشیه word عوض کردم, از کس و ناکس کمک خواستم برای نوشتن چیزایی که هیج جای این کهکشان وظیفه من نیست و ایرادهای بنی اسرائیلی اصلاح کردم. امروز و دیروز برای هزارمین بار فهمیدم که کار کردن و جواب پس دادن چقدر سخته! پروردگار میدونه چند بار دیگه قراره دستگیرم شه که چقدر کار کردن زحمت داره! :))
.
.

با یه سری از افراد که باهام خوب تا کرده بودن تا حد کم یا زیاد, تند برخورد کردم و توی ذهنم کلی باهاشون دعوا کردم. حتی تا همین حالا که دارم این کلمه ها رو مینویسم, بازم گوشه ذهنم دارم عین این وروره جادوها ( که بسته به ذهن آدما, شکل مختلفی دارن), بهشون میپرم. 
اما یه هو به ذهنم رسید که خب بزار به چیزایی که دوست دارم فکر کنم, به قولی فکر کنم از فرط خستگی give up کردم! و برام خوب بود! الان ذهنم آزادتر شده و نتیجه دیگه برام مهم نیست.
نمیدونم چرا تا به این نقطه نرسم دست از آزار خودم بر نمیدارم!
  • صبا میم