گردش ایام

رفتن

يكشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۶:۵۶ ب.ظ

رفتن

 

فکر می‌کنم مُردن آدم‌ها رو به هم نزدیک می‌کنه. امروز یک عزیزی از بین ما رفت. بعد از سختی فراوان. بعد از اینکه با بی‌نهایت سختی دست و پنجه نرم کزد، و عده زیادی رو هم با خودش همراه کرد، امروز بار رو بست و رفت. 

این میشه اولین تجربه واقعی من از مرگ یک انسان- قبل از این هم چند نفر دیگه از آدم‌های نزدیک شامل مادربزرگم فوت کردن در طول زندگی من، اما این مرگ بود که من تا زمانی که عزیز اون عزیز از دست رفته رو بغل نکردم، تا زمانی که روی شونه من گریه نکرد و من نزدم روی کمرش تا آرومش کنم، تا زمانی که خودم بغض نکردم، که همه اینها از زمانی که شنیدم تا زمانی که تونستم با صاجب عزا روبرو بشم، یک نصفه روز کامل طول کشید، متوجه نشدم مرگ یک نفر چقدر میتونه اثر بگذاره. 

من با صاحب عزا، کمی به مشکل برخورده بودیم، در گذشته نه چندان دور، از اون موقع تا الان با هم کجدار و مریز، گاهی بالا، گاهی پایین تا می‌کنیم، اما امروز، انگار همه چیز یک‌هو پاک شدن. همه اون خاطرات تلخ برای چند دقیقه پاک شدن. 

  • صبا میم

روزی که پول لته دادم اما امریکانو گرفتم

پنجشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۵:۴۳ ب.ظ

دارم خاطرات گذشته رو میخونم، رسیدم به :

روزی که پول لته دادم اما امریکانو گرفتم....

 

این هفته برای بچه های مدرسه, هفته کارآموزی هست. بچه های سال 12 بایستی یک هفته در رشته ای که میخوان توی دانشگاه بخونن, برن کارآموزی؛ مثلا علی چون تصمیم گرفته پزشکی بخونه, توی بیمارستان هست و با دکترها سر عمل های مختلف میره- دیروز رفته بود سر عمل قلب! و به نظر راضی میاد! چقدر عجیبه که فرایند رو جدی میگیرن اینجا.

 

پسر یکی از روسای اینجا, نمیدونم چی میخواد بخونه اما اومده برای کارآموزی توی شرکت ما و داره از روی یه چیزایی تایپ می کنه :) چند روزی بود تصمیم گرفته بودم براش یه نوشیدنی بخرم, و هی جور نمی شد و امروز طی یک عملیات سریع الوقوع, 4 تا کافی و هات چاکلت خریدم- 

پول دو تا لته دادم و یک شکلات داغ, ظرفی که باهاش میشه 4 تا کافی رو حمل کردم زدم به لیوان شکلات داغ و نصفش ریخت, به جای یکی از لته ها, آمریکانو گرفتم و دوباره پول برای شکلات داغ دادم. در نهایت اونی که ریخت رو خودم خوردم, امریکانو رو دادم به یکی از روسا, شکلات داغ رو دادم به دوست مدرسه ایمون, لته رو دادم به همکار و هم آفیسیم و اون شکلات نصفه نیمه رو خودم خوردم. 

 

برای رئیسمون گرفتم چون کاراموزمون توی محوطه کاری اون میشینه و نمیشد فقط برای کاراموز بگیرم- از طرفی به نظرم نادرست میومد اگر برای هم آفیسیم نمیگرفتم. 

اینکه امروز اجباری برای رئیسمون هم گرفتم- اجبار هم از این نظر بود که نمیخواستم خود شیرین به نظر بیام اما فرصت زیادی برای خریدن کافی برای دوست مدرسه ایمون هم نداشتم. چون یک هفته داشت تموم میشد و دوست داشتم بهش محبتی کرده باشم. فکر میکنم بچه‌ها از این چیزا خوششون میاد 

  • صبا میم

عید

چهارشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۷، ۰۶:۱۸ ب.ظ

خب خدا رو شکر که عید رسید.

به قول یکی که اسمش یادم نیست بهمن ماه دلهره هست واسه من. وقتی اسفند میشه دلم شاد میشه، شرایط هرچی باشه، یه شادی خاصی توی هوا میپیچه که غیر قابل اجتناب هستش. 

ولی وقتی به نزدیکیای عید میرسه، استرس تحویل دادن سال و تحویل گرفتن سال جدید، نفسم رو بند میاره.

دیگه از غربت نشینی نگم و به روی خودم نیارم، که حتی فکر کردن بهش باعث میشه گریم بگیره. نه هوای عید اینجا هست، اینجایی که همیشه گرمه و همین که پاتو از خونه میگذاری بیرون از شدت عرق انگار تازه از زیر دوش اومدی بیرون، نه حالش هست که ببینی ای امان از دل غافل، بنفشه ها رو کاشتن و درختا شکوفه کردن و هوا دل انگیز و آسمون تمیز و همه چی انگار گردگیری شده/ اینجایی که عید شدن یه غمی به غمات اضافه میکنه و بعدش که میگذره وقتی به ۱۳ میرسه میگی خدا رو شکر که تموم شد. 

اون وقتایی که مینشستیم و از اینکه تا خرداد داشتیم دید و بازدید میکردیم مینالیدیم و حالایی که کسی رو برای دید و بازدید نداریم. 

آرزوی سر سال تحویلم این خواهد بود که سال تحویل بعد، ایران باشم- حالا یا ایران نشین یا غربت نشین، فقط سال تحویل رو ایران باشمؤ پیش خانوادم توی خونه پدر و مادرم-

امیدوارم به لطف خدا همه عاقبت بخیر و دلشاد باشن.

  • صبا میم

چسب کاری

پنجشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۷، ۰۱:۵۰ ب.ظ

چند روز پیش، وقتی دوباره خسته و کوفته از شرکت برگشتم اتاق، مثل همیشه اول در رو با سلام و صلوات باز کردم یکمی مکث کردم و بعد چراغ رو سریع روشن کردم که اگر مارمولکی توی اتاق هست شگفت زده بشه ( غافلگیر) و یه جوری بدوئه که من ببینمش و خیالم راحت بشه... اثری نمیبینم و میام توی اتاق تا ساعتای حدود ۸ که توی دسشویی یه مارمولک میبینم به اندازه انگشت کوچیک دست یه بچه چهار پنج ساله. 

من از اون میترسم اون از من. سعی میکنه از یکی از درزهای بین دیوار و سقف فرار کنه که بیچاره نمیتونه. یه عالمه آب میگیرم روش که یکمی بیجون بشه که بتونم بدون خونو خونریزی بندازمش بیرون، وقتی میرم طرفش، که حالا روی زمین افتاده بین آب ها، شروع میکنه به جنب و جوش، حالا این طرفش رفتن کلا نیم تنه بالاییم رو بردم توی دستشویی صرفا! خلاصه که باز دوباره در دسشویی رو با نا امیدی میبندم و بلاتکلیف میشینم که ببینم باید چی کار کنم... یه هو خواهرم پیام میده که ما داریم میایم که تو رو از مارمولک نجات بدیم :))

خلاصه با یه دسته روزنامه و چسب ساعت حدودا ۹ شب میرسن خوابگاه- طبق معمول همیشه مارمولک با دیدن غریبه ها، غریبی میکنه و خودش رو نشون نمیده، از من اصرار که مارمولک اینجاست هنوز و از اونا انکار که نه مگه مارمولک یه جا میمونه؟ دیگه رفته!

.

طی یک عملیات جهادی، همه درزهای دیوار و پنجره رو با چسب میگیرن و خوشحال و خندان میشینیم که یه لیوان جوشونده آویشن بنوشیم. از این طرف اون طرف صحبت میکنیم و عزم رفتن میکنند، با اصرار که تو هم بیا و من هم انکار که نه چند شب دیگه اینجا بیشتر نیستم و حالا که همه درزها پر شده میخوام یه شب با خیال راحت بخوابم. 

تا دم ماشین همراهیشون میکنم و قرار شد اگر مارمولک رو دیدم بهشون زنگ بزنم. همینکه میام بالا، در دسشویی رو باز میکنم و میبینم که مارمولک کوچولو داره بهم سلام میکنه!


منم با ترس و لرز و حیرون زنگ میزنم که بیاین که مارمولک خودش رو نشون داد! اومدن، دوباره مارمولک قایم شد و دوباره توی سیفون دسشویی!!!!! گرفتنش و قصه تموم شد! خیلی دلم میخواست زنده بمونه! تقریبا ۴ ساعت تلاش کردم که زنده نگهش دارم، ولی متاسفانه این مارمولکا نمیدونن از کجا برن به کجا برن و در چه ساعاتی رفت و آمد کنن، حافظه هم که صفر! حداقل از اونجا که اومدی از همونجا فرار کن ( یا به همونجا فرار کن!) 

حالا که همه درز و دورزها گرفته شده، خوابگاه تا اپریل پر هست.... و من نمیدونم کجا قراره برم اما مطمئنم چیز خوبی در انتظارمه. 

  • صبا میم

مناسبت

شنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۷، ۰۳:۱۴ ق.ظ
یک "مناسبت دیگه" رو من خونه نیستم!
البته سال نو میلادی برای من مناسبت خاصی نیست واقعا! یعنی نتونستم و نخواستم (شاید هم برعکس, شاید هم p آنگاه q دو طرفه) باهاش ارتباط چندانی برقرار کنم. هنوز نتونستم یک دله بشم که ایرانی ایرانی میخوام بمونم یا میخوام خودم رو با مالتی نشنال (چند ملیتی بودن, با پایه ایرانی و شاخه های بسیار, چون نمیدونم کجای این کره آبی-خاکی میخوام ساکن شم) در نظر بگیرم و همه مناسبهای بین المللی رو با شکوه و جلال و این صوبتا برگزار کنم!
.
.
خونه برای من همون محله قدیمی توی تهران هست. همون محله خودمون که با وجود اینکه من خیلی از تغییرات رو متوجه نمیشم, مثلا اینکه بنگاهی شده گل فروشی, کریستال فروشی سر 18ام تعطیل شده, گل فروشی سر کوچه بنر قدیمیش رو عوض کرده و یه بنر جدید گذاشته که خیلی نمیشه باهاش ارتباط برقرار کرد, فلان بنگاه معاملاتی سر همه رو کلاه گذاشته و در رفته....اما حال و هواش همون حال و هوایی هست که همیشه ازش انتظار میره, اون دست خیابون که پر مدرسه هستش هنوزم همون سر و صدا رو داره و باشگاهای ورزشی قدیمی سرجاشون هستن. 
هرچقدر هم دلم از خونه خون باشه, تنها جایی هست که وقتی میرسم همزمان یه آرامش عجیبی میگیرم, به قول مامانم کمرم میاد رو زمین ( نمیدونم درست میگم اصطلاحش رو یا نه : )) ) و یه جوری دلم از همه نگرانی های نامربوط به خونه خالی میشه- و همزمان دلم پر میشه از نگرانی های که مربوط به خونس, ازدواج, بیکاری, بیماری و بی حوصلگی های مربوطه.
با این حال هر بار از فکر اینکه نکنه تا سالها نتونم برم خونه، دلم آشوب میشه. 
  • صبا میم

حرص

پنجشنبه, ۶ دی ۱۳۹۷، ۰۶:۲۹ ق.ظ

دارم به این فکر میکنم که هیچ اتفاق بدی توی زندگی من نمیفته، به جز اون اتفاقایی که خودم میندازمشون. یعنی خودم مستقیما توشون نقش اصلی رو دارم. 

.

دیروز مامان اینا یه مقدار پول رو بدون اینکه هماهنگ کنن ریختن به حساب. و من که کلا به هم ریخته بودم، بعد از اون به هم ریخته تر هم شدم. 

بعد از اینکه یه هو‌ نرخ خیلی بالا رفت، با خودم فکر کردم، چه شانسی اوردم که رفتن پول رو اون موقع پرداخت کردن! حداقل اونقدر گرون دیگه نخریدم!!

.

.

.

اینجوری شد که الان چند ساعته کمتر سر چیزایی که بهم میریختن منو کمتر بهم میریزن و فکر میکنم حتما ( صادقانه بخوام بگم، شاید) حکمت و خیریتی داره.

.

از دیشب که رفتیم دنبال ع و خیلی دیرتر از زمانی که قرار بود بیاد، اومد، و قبلش که با خواهرم رفتم بیرون، به خاطر کار من، شدیدا دارم به این فکر میکنم که همه جوره،همه جوره خودم رو بزارم در اولویت. 

اینکه همه آدمهای دور و برم هر چقدر هم منو دوست داشته باشن، به قول مامانم، کم مونده باشه جونشون رو در بیارن بدن به من، اولا که همچین کاری نمیکنن، دوما هنوز خودشون در اولویت هستن. 

به خاطر همین هم، حرص خوردن برای چیزای الکی رو کلا گذاشتم کنار، که میشه همه چیز در واقع! همه چیز!

  • صبا میم

ترس

چهارشنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۷، ۰۱:۱۴ ب.ظ

همیشه سعی میکنم با آدمهایی بشینم، صحبت کنم و رابطه داشته باشم که از نظر خط فکری باهام هماهنگ باشن، در حالی که قبلاها همیشه میخواستم با آدمهایی که باهام خیلی فرق دارن و حتی در جهت کاملا مخالفی هستن گفتگو کنم، به عبارتی دلم میخواست خودم رو به چالش بکشم! واقعا نمیدونم با اینکه آزار میدیدم با اینکارم، چرا ادامه می‌دادم. لذت نمی‌بردم و فقط می‌خواستم باورهای خودم رو مدام به چالش بکشم و ازشون ایراد بگیرم، یه نقطه ضعف توشون پیدا کنم و به خودم ثابت کنم که ببین، دیدی گفتم، غلطه این فکرت، باورت و یا حرفت. و مدت‌ها آدم‌هایی رو دیدم که با یک " باور"  من موافق بودن و همزمان آدمهایی بودن که با همون باور مخالف بودن، احتمالا باید اسمش لجبازی باشه، هم میخواستم موافق‌ها رو به چالش بکشم، هم مخالف‌ها! میخواستم به جفتشون ثابت کنم که اشتباه میکنن!!! 

نتیجه این همه سرکشی و دعوا و مرافعه ذهنی شد اعصاب همیشه متزلزل من، شک و تردیدهای بیشمارم و اعتقادات دیوانه کننده‌ام که ثبات و آرامش رو ازم گرفت.

  • صبا میم

بیست و هفت

جمعه, ۱۶ آذر ۱۳۹۷، ۰۵:۵۳ ب.ظ

امروز کیک تولد بیست و هفت سالگی رو گرفتیم. بیست و هفت ساله شدم در گمراهترین، مجنون‌ترین و آشفته ترین حالت ممکن. شدیدا حس میکنم باید دوباره یک عالمه کتاب بخونم از چند دسته: 

رمان برای اینکه فکرم آزاد شه، بتونم از این دنیا و آشفتگی هام فاصله بگیرم و نفس بکشم. 


روانشناسی واسه اینکه بتونم یکمی گره های ذهنیم رو باز کنم 


مذهبی واسه اینکه اطلاعاتم درست و به روز بشه نسبت به دینم. 


هیچ وقت فکر نکنم دینم رو عوض کنم. اما میتونم تصور کنم اگر با همین فرمون پیش برم، آدم بی دین و در نهایت بی خدایی بشم. 


کتابای که باید بخونم: 

نامه های رز 

دفترچه خاطرات

مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است. 

The very large expanse of sea 


کتابهای مطهری 

قرآن 

زن در آینه جمال و جلال الهی

  • صبا میم

برگشت۱

دوشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۷، ۰۹:۱۳ ق.ظ

امروز عازمم. برای چند روز قراره خونه باشم و دوباره برگردم. 


برای توی هواپیما دارم برنامه ریزی میکنم که آهنگ گوش بدم و کتاب بخونم. میخواستم دو تا کتاب بخونم که مطمئنم این کار رو نمیکنم پس فقط کتاب جدید طاهره مافی که انگلیسی هست ( و در نتیجه سرعت گیر هم هست) میخونم. احتمالا اگر حوصله داشته باشم، کتابهایی که دوستم هم ایمیل کرده رو میخونم یکمی!


۱- چند وقتی هست دارم قانون جذب گوش میدم این طرف اون طرف و خیلی وقت هست که چند تا مقاله دانلود کردم که بخونم و هنوز نخوندم.

یک اصل کلی داره که میگه انقدر تو ذهنتون با این و اون دعوا نکنید، مشاجره نکنید و خودتون رو در حال جر و بحث تصور نکنید. کاری که این یکی دو روز آخر من شدیدا دارم انجام میدم. و یه هو stop کردم. دیگه بحث نکردم. دیگه اصلا ذهنم توانایی و "علاقه ای" به بحث کردن نداره. 

شاید چون با خودم بحث کردم و با دیگرانی این مساله رو درمیون گذاشتم و با به زبون اوردنش از ذهنم خارجش کردم دیگه. حتی اگر الان دربارش فکر کنم، فکرم critical  هستش نه آزار دهنده.  


۲- قبلا نوشته بودم درباره آرزوها و اینکه خیلی طول کشید که آرزوهای خودم رو داشته باشم و این حرفا...

این چند روز آخر یکمی با یکی درباره آرزوها، ترسها، پشیمونی‌ها، نقاط قوت و ضعف و اینکه هر کسی باید لیستی از این موارد داشته باشه صحبت کردم. به زودی لیستم رو تهیه میکنم و یه جایی ثبتش میکنم. 

همینطور با چرخ زدن توی اینستا بالاخره یکی بهم حرف خودم رو گفت و گفت به جای رویا و آرزو، هدف داشته باشین...چون من هیچ وقت هیچ رویا و آرزویی نداشتم اما هدف و خواسته چرا. منتها چون درباره احساس  هم حرف زده میشد و من هیجان زده نمیشدم از اهدافم، فکر میکردم که خوب نیستن، در حالی که حسی که تصور رسیدن به اهداف به من میداد، آرامش بود و اون چیزی هست که منو شاد میکنه و لازم دارم....

گفتم که بگم این چیزی بود که من بعد از سالها فهمیدم. اگر شما هم احساساتتون با بقیه فرق داره خیلی خودتون رو اذیت نکنین،اصلا لازم نیست شما خودتون مطابق با حرفای دیگران، بزرگان، نخبگان و غیره برنامه ریزی کنید، همه ما یک تنظیمات کارخانه داریم که اگر بهش بها بدیم و سرکوبش نکنیم، کارمون رو راه میندازه. البته که این حرف به معنی این نیست که جستجوگر و پرسشگر، به دنبال آگاهی و تجربه نباشیم. منتها اگر عاشق پاریس هم نبودیم لازم نیست از دوست نداشتن کتاب " پاریس جشن بیکران"  حس بدی داشته باشیم. میتونیم کتاب رو بدون اینکه عاشق پاریس باشیم، بخونیم و دوست داشته باشیم!! اگر با روحیاتمون میخونه!

  • صبا میم

درمان

چهارشنبه, ۷ آذر ۱۳۹۷، ۰۲:۳۰ ق.ظ


درست اون زمانی که خیلی خسته ای, ممکنه از خستگی شوت شی, غش کنی یا یه هو بزنی زیر همه چی, شاید کمک کنه که یکمی به چیزایی که واقعی نیستن فکر کنی. تا چند وقت پیش نا خوداگاه به این فکر میکردم که مثلا سوار اسب تک شاخ میشم, یا توی دنیای هری پاتر یه شخصیت مستقل هستم یا, یه برنامه کودک بود که توش پر از اسب های بالدار بودش, اون میومد تو ذهنم به شکل تصاویر....
الان مدتی هست که واقع بین تر شدم, خیلی سعی کردم یه چیزی پیدا کنم که دوستش دارم و مال خودم باشه, کپی از آمال و آرزوهای دیگران نباشه, خالی از حسرت باشه و اولین حسی که به من منتقل میکنه " دست نیافتنی بودن" و "حسرت بار" نباشه, بتونم با همین چیزی که هستم بهش برسم. 
.
.
امروز بی نهایت خسته و درمونده شدم. با اینکه تا حدودی با آبجی گلم (*: *:) مسخره بازی در اوردم و الکی به همه چی خندیدم اما عصر از شدت درماندگی سرم رو گذاشتم رو میز! بسکه حاشیه word عوض کردم, از کس و ناکس کمک خواستم برای نوشتن چیزایی که هیج جای این کهکشان وظیفه من نیست و ایرادهای بنی اسرائیلی اصلاح کردم. امروز و دیروز برای هزارمین بار فهمیدم که کار کردن و جواب پس دادن چقدر سخته! پروردگار میدونه چند بار دیگه قراره دستگیرم شه که چقدر کار کردن زحمت داره! :))
.
.

با یه سری از افراد که باهام خوب تا کرده بودن تا حد کم یا زیاد, تند برخورد کردم و توی ذهنم کلی باهاشون دعوا کردم. حتی تا همین حالا که دارم این کلمه ها رو مینویسم, بازم گوشه ذهنم دارم عین این وروره جادوها ( که بسته به ذهن آدما, شکل مختلفی دارن), بهشون میپرم. 
اما یه هو به ذهنم رسید که خب بزار به چیزایی که دوست دارم فکر کنم, به قولی فکر کنم از فرط خستگی give up کردم! و برام خوب بود! الان ذهنم آزادتر شده و نتیجه دیگه برام مهم نیست.
نمیدونم چرا تا به این نقطه نرسم دست از آزار خودم بر نمیدارم!
  • صبا میم