رفتن
رفتن
فکر میکنم مُردن آدمها رو به هم نزدیک میکنه. امروز یک عزیزی از بین ما رفت. بعد از سختی فراوان. بعد از اینکه با بینهایت سختی دست و پنجه نرم کزد، و عده زیادی رو هم با خودش همراه کرد، امروز بار رو بست و رفت.
این میشه اولین تجربه واقعی من از مرگ یک انسان- قبل از این هم چند نفر دیگه از آدمهای نزدیک شامل مادربزرگم فوت کردن در طول زندگی من، اما این مرگ بود که من تا زمانی که عزیز اون عزیز از دست رفته رو بغل نکردم، تا زمانی که روی شونه من گریه نکرد و من نزدم روی کمرش تا آرومش کنم، تا زمانی که خودم بغض نکردم، که همه اینها از زمانی که شنیدم تا زمانی که تونستم با صاجب عزا روبرو بشم، یک نصفه روز کامل طول کشید، متوجه نشدم مرگ یک نفر چقدر میتونه اثر بگذاره.
من با صاحب عزا، کمی به مشکل برخورده بودیم، در گذشته نه چندان دور، از اون موقع تا الان با هم کجدار و مریز، گاهی بالا، گاهی پایین تا میکنیم، اما امروز، انگار همه چیز یکهو پاک شدن. همه اون خاطرات تلخ برای چند دقیقه پاک شدن.