روز بیست و هشتم
۱- از صبح که بیدار شدم کلی نا امیدی داشتم- هر از گاهی یاد این میفتم که به همه میگم که امیدوار باشین و این حرفا، ولی در اوج نا امیدی خودم یادم میره این حرفا رو -
۲- بعد از یک عالمه اشک ریختن و ناراحتی، یاد حرف دلارام افتادم که میگه ( بگو افوض امری الی الله ....) یکمی آروم گرفتم-
۳- متاسفانه اگر کسی کوچکترین آزاری بهم برسونه، شروع میکنم به ن ف ر ی ن کردن- به خاطر همین هرروز از خدا و کائنات میخوام این جور وقتا اصلا به حرفهای من گوش ندن و به روی خودشون نیارن!
۴- یه جورایی از خونه فرار کردم، البته همیشه این کار رو میکنم حالا که نگاه میکنم، اومدم اینجا توی کافه با اینکه میدونستم یک ساعت دیرتر شروع میشه جلسمون، دلیلی نداره جایی بمونم که اتمسفرش واسم جور نیست-
۵- اومدم کافه اول، صبحانه خریدم، اما جایی واسه شارژ کردن لپ تاپ و گوشیم نداشت، تند تند قهوه و دونات رو خوردم ( نصفه) و بعد رفتم یه کافه دیگه، تا حالاش ۵۰ تومن پول کافی شاپ دادم و هنوز ساعت ۱۰ صبح نشده!
۶- دوستمون اومد، باهاش درباره پروژه صحبت کردم و لب به آب سیبم نزدم تا مجبور نشم هی برم دستشویی، گرچه یه بار رفتم. دوستمون هندی و ۶۳ ساله هستش. هفته دیگه عروسی خواهرزادش هست و داره میره هند. انقدر خوشحالم که هفته بعد۴ روز ویکند دارم!
۷- جلسه تموم شد، فلو چارت بود کلا، حالا یکمی نشستم تا تصفیه آب رو از روی سایت edx بخونم و بعد برم یه جای دیگه بشینم. تصمیم دارم امروز اصلا نرم خونه تا شب.
۸- از بس گوشیم رو چک کردم فقط رسیدم ۴ دقیقه درس بخونم!! از روی ویدئو البته که بعضیی وقتا معادل یک ساعت درس خوندن میشه!
۹- خب قضیه از این قراره که من شدیدا امیدوارم یا این دوستمون برگرده دبی یا اینکه زن و بچش بیان اینجا یا اصلا لطفا به من کاری نداشته باشه!
۱۰- رفتم خونه چون کمرم درد میکرد!
×× ویکند: آخر هفته
- ۹۷/۰۶/۱۲